با دلم بازی کرد !
باز از پشت ِ نقاب تردید
خاطرات ِ دلک ام را سر زد !
خواست اندازه تنهایی ِ من
بادبانی باشد
و سراسر همه فصل نبودن ها را
باد باشد و نسیمی باشد
بغض با طعم ِ سالها دوری
بغض بی نشان و مجبوری
بعض می امد و می رفت
هم نشانه ی یک بغض ، هم نشانه ی دوری
ساعتی صبر ، ساعتی دوری ... سالهای خسته از این بغض
رویش دوباره یک عشق ... در کنار رویش یک بغض ....
تصمیم داشتم برای سراغاز جمله ای ، سخنی یا دردلی بنویسم ، در لابه لای دفترم میان کاغذهای باطله .. میان وبلاگ های پر خاطره ، که سالیان سال چرندیات ام را به حلقشان می دادم ...هیچ نیافتم هیچ هیچ !!!