من شعر ِ پاییزم
هر لحظه می لرزم
از این سرما
زردم ، کبودم ، شاعرم ..اما
هرگز نمی ریزم
بر دامن ِ سرد ِ زمین هرگز
نمی میرم ز ِ سرمای ِ تن ِ دنیا
پهلو نمی گیرم کنار ِ ساحل ِ دریا
من شعر پاییزم
فصل ِ خزانم در پس ِ فردا
من شعر ِ پاییزم
هر لحظه می لرزم
از این سرما
زردم ، کبودم ، شاعرم ..اما
هرگز نمی ریزم
بر دامن ِ سرد ِ زمین هرگز
نمی میرم ز ِ سرمای ِ تن ِ دنیا
پهلو نمی گیرم کنار ِ ساحل ِ دریا
من شعر پاییزم
فصل ِ خزانم در پس ِ فردا
درمانده از سکوت
شکننده تر از شیشه
ساکت تر از غروب
و یک عالمه واژه نامطبوع
برای کودک درون
و آدمک دست و پاچلفتی
در حال دست و پا زدن
برای نجات خویشتن
می روم از شهرهای کاغذی
می گریزم از تمام بی کسی
می روم تا راه را هم گم کنم
شهر تنهایی سراغم را گرفت
می روم تا اوج تنها سر کنم
می سپارم دست تو، این چشم های منتظر
می روم با یاد تو، هرچند هستی منتظر
می روم تا شاید از اول تو را پیدا کنم
قطره قطره
در خیالم می چکاند
خاطرت را
میبرد اندیشه ام را
تا دیاری آشنا
میبرد تا در میان ِ لاله ها
برگها و واژه های بی پناه
قسمت کند
یکبار دیگر بوسه های آخرت را