درمانده از سکوت
شکننده تر از شیشه
ساکت تر از غروب
و یک عالمه واژه نامطبوع
برای کودک درون
و آدمک دست و پاچلفتی
در حال دست و پا زدن
برای نجات خویشتن
حس ِ باران دوستی ندارم
خورشید ِ هنگام طلوع را تماشا نمی کنم
کنج اطاق محو می شوم
و از تو در خیالم تصویر می سازم
برفی ترین تصویر را در خیال بارانی ام
با ذرات ِ عشق نقاشی می کنم
نام تو را در انتهای ذهنم خالکوبی می کنم
و سعی می کنم، بخاطر سپارم
رویای از دست رفته دیروز را
می روم از شهرهای کاغذی
می گریزم از تمام بی کسی
می روم تا راه را هم گم کنم
شهر تنهایی سراغم را گرفت
می روم تا اوج تنها سر کنم
می سپارم دست تو، این چشم های منتظر
می روم با یاد تو، هرچند هستی منتظر
می روم تا شاید از اول تو را پیدا کنم
میدانی چند بار گریسته اند ؟
می توانی حدس بزنی
چند بار چشم به راهت بوده اند ؟
چشم هایم را ببین
در عمق چشمانم می شنوی صدا را؟
می شنوی صدای محو شدن خدا را؟
این دلم را می لرزاند
چیست این صدای مجهول و کذائی ؟!...