درمانده از سکوت
شکننده تر از شیشه
ساکت تر از غروب
و یک عالمه واژه نامطبوع
برای کودک درون
و آدمک دست و پاچلفتی
در حال دست و پا زدن
برای نجات خویشتن
می روم از شهرهای کاغذی
می گریزم از تمام بی کسی
می روم تا راه را هم گم کنم
شهر تنهایی سراغم را گرفت
می روم تا اوج تنها سر کنم
می سپارم دست تو، این چشم های منتظر
می روم با یاد تو، هرچند هستی منتظر
می روم تا شاید از اول تو را پیدا کنم
میدانی چند بار گریسته اند ؟
می توانی حدس بزنی
چند بار چشم به راهت بوده اند ؟
چشم هایم را ببین
در عمق چشمانم می شنوی صدا را؟
می شنوی صدای محو شدن خدا را؟
این دلم را می لرزاند
چیست این صدای مجهول و کذائی ؟!...
در کوچه های این شهر
در جاده های خاکی
پایش نهاده هرجا با رقص آریایی
با شور و شوق باران
از نو تازه کرده هر گوشه را ز ایران
یادش نرفته انگار آن نعره های شیران
در ردپای پاییز
در وسعت زمستان
ناهید پر گرفته در شادی سپندار