اخرین کهکشان ِ راه ِ ابدیت
اینجا در حومه ِ متروکه ی ِ زمین
در عصر اهن پاره های ِ مقدس
و تکنولوژی ِ پوسیده
و سیاه سَت ،
با شالوده ای منتهی به اب راهی خشکیده
و دلتایی چارگوش.
عاشقی نزدیک است
رهگذر می بیند
رقص ِ مهتابُ و پرستوها را
جشن را آینه ها می گیرند
در هیاهوی ِ نهان
رهگذر می خواند
روشنی و نفس ِامیّد را
در دل ِ ثانیه ها
گفتی خزان
گفتم به روی ماه ِ تو
ای مهربان من سلام
گفتی خداحافظ رفیق
ای لحظه های ِ واپسین
گفتم بمان
گفتی شما ؟!