رهگذر
چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۳۶ ب.ظ
عاشقی نزدیک است
رهگذر می بیند
رقص ِ مهتابُ و پرستوها را
جشن را آینه ها می گیرند
در هیاهوی ِ نهان
رهگذر می خواند
روشنی و نفس ِامیّد را
در دل ِ ثانیه ها
و سکوتی که پر از خاطره هاست
بوی ِ باران و نم ِ کرکره ها
به اسارت برده
بوی ِ غربت ز تن ِ فاصله ها
چشم را چشم فقط می بیند
و سکوت را می شکند
سوت و نجوای ِ سکوت
رهگذر می داند
ساعتی مانده به صبح
خواب را آینه ها می سازند
و خبر می گیرند
از دل ِ رهگذران .
.
.
.
خبری از دل مرغان ِ مهاجر نبود .