نویسنده : مهدی گودرزی
داشتم از پنجره محوطه باغ را نگاه می کردم او را دیدم، به درب چوبی تکیه داده بود و طوری دست اش را بر کمرش گذاشته بود که بنظر می رسید از چیزی خسته است، شاید داشت با نگاه آرامش به دنبال چیزی می گشت و پیدا نمی کرد.
هر وقت به چشمانش نگاه می کردم تمام بدنم یخ می زد، احساس می کردم از گذشته دلگیر است و یا از چیزی فرار می کند. می توانستم سرمای وجودش را از همان فاصله هم حس کنم، دوست داشتم بدانم به چه چیزی فکر می کند و چرا کمرش خم شده، شاید سرما بیش از حد بود، شاید یک چای داغ یا یک شیرقهوه شیرین خسته گی اش را در می آورد.
هزار و یک جور فکر از ذهنم خطور می کرد، ناگهان کبوتر کوچکی مقابلش نشست و پاهایش را بوسید و بعد از چند لحظه به هوا برخاست، شاید کبوتر هم متوجه چیزی شده بود، شاید کبوتر هم از دل شکسته اش باخبر شده بود!
اخرین کهکشان ِ راه ِ ابدیت
اینجا در حومه ِ متروکه ی ِ زمین
در عصر اهن پاره های ِ مقدس
و تکنولوژی ِ پوسیده
و سیاه سَت ،
با شالوده ای منتهی به اب راهی خشکیده
و دلتایی چارگوش.
عاشقی نزدیک است
رهگذر می بیند
رقص ِ مهتابُ و پرستوها را
جشن را آینه ها می گیرند
در هیاهوی ِ نهان
رهگذر می خواند
روشنی و نفس ِامیّد را
در دل ِ ثانیه ها
گفتی خزان
گفتم به روی ماه ِ تو
ای مهربان من سلام
گفتی خداحافظ رفیق
ای لحظه های ِ واپسین
گفتم بمان
گفتی شما ؟!