انتهای انتظار
وقت ِ رفتن
چه ناگزیر می رسد
انتهای ِ راه
انتهای ِ خاطرات ِ ما
چه بی درنگ می رسند
چه زود لحظه های ِ ما
قاب ِ عکس ِ کهنه ای
در میان ِ خاطرات می شوند
قصه های ِ عاشقانه زود
جانسپار ِ کائنات می شوند
انتهای ِ سازها
انتهای ِ نغمه ها ، آواز ها
انتهای ِ شب های ِ شهر ها
انتهای ِ روزهای ِ روستا
واژه های آشنای شاعرانه ی غریب
انتهای سال های بی وفا
بی درنگ می رسند
انتهای قرن ها
در هجوم ِ بی نشان ِ لحظه ها
فکر می کنم چرا
تابوت ِ زرد ِ من شدند پاییز ِ برگ ها ؟؟
سال های سرد و یخ زده
چشم به راه و منتظر
در کنار پنجره
کنج نم کشیده ی قفس
بر سر مزار ِ بغض های خفته در نفس
انتهای روزها
بی تو مانده ام چرا ؟؟
چشم های منتظر زود خسته می شوند
دقایق ِقراضه ی ساعتم
یک قرن می دوند
یک ثانیه جابجا شوند
و باز خسته از انتظار
انتظار می کشم .. انتظار.. انتظار
زود خیس می شوند گونه های انتظار
زود بسته می شوند غنچه های انتظار
زود می رسم ولی
انتهای این مسیر ِ سرد ِ ناعبور
زود روزهای من هفته ها می شوند
هفته های من ماه ها
ماه های من سال ها
زود انتهای عمر من می رسد
پوزخند می زند ، انتظار ... انتظار
روز ها ، ماه ها ، سال ها
خفته در میان برگ ها
این سوال پوچ ِ بی جواب
همچنان می خورد
خرد می کند
تکه تکه می کند
ذره ذره می کند
جسم و روح استخوانی مرا
دور از تو مانده ام چرا ؟؟
متشکرم
شما لطف دارید