اخرین کهکشان ِ راه ِ ابدیت
اینجا در حومه ِ متروکه ی ِ زمین
در عصر اهن پاره های ِ مقدس
و تکنولوژی ِ پوسیده
و سیاه سَت ،
با شالوده ای منتهی به اب راهی خشکیده
و دلتایی چارگوش.
اخرین کهکشان ِ راه ِ ابدیت
اینجا در حومه ِ متروکه ی ِ زمین
در عصر اهن پاره های ِ مقدس
و تکنولوژی ِ پوسیده
و سیاه سَت ،
با شالوده ای منتهی به اب راهی خشکیده
و دلتایی چارگوش.
عاشقی نزدیک است
رهگذر می بیند
رقص ِ مهتابُ و پرستوها را
جشن را آینه ها می گیرند
در هیاهوی ِ نهان
رهگذر می خواند
روشنی و نفس ِامیّد را
در دل ِ ثانیه ها
گفتی خزان
گفتم به روی ماه ِ تو
ای مهربان من سلام
گفتی خداحافظ رفیق
ای لحظه های ِ واپسین
گفتم بمان
گفتی شما ؟!
زمین را
دشت ها را
دوست دارم
من آن زمستان را
کنار آدمک ها دوست دارم
من دوست دارم
بازی ِ پروانه ها را
با شعله های خیس آتش
باران که باریدن گرفت
اشکم بریزد بر زمین
قلب سراسر خاکی ام
سرشار باشد از یقین
من آرزویی داشتم
آن روزهای واپسین
آن روزها که آسمان
دست اٌخوت داده بود
با رسم نارسم زمین