وبگاه مهدی گودرزی

وبگاه و تارنمای شخصی مهدی گودرزی | شعرنو ، دست نوشته ها اشعار و دل نوشته های مهدی گودرزی | گرداوری اشعار عاشقانه و شاعرانه ، داستان های زیبا و نوشته های ادبی از سراسر وب

وبگاه مهدی گودرزی

وبگاه و تارنمای شخصی مهدی گودرزی | شعرنو ، دست نوشته ها اشعار و دل نوشته های مهدی گودرزی | گرداوری اشعار عاشقانه و شاعرانه ، داستان های زیبا و نوشته های ادبی از سراسر وب

وبگاه مهدی گودرزی

وبگاه و تارنمای شخصی مهدی گودرزی | شامل دست نوشته ها و دل نوشته های مهدی گودرزی | گرداوری اشعار برگزیده و داستان زیبا و نوشته های ادبی از سراسر وب

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب در سال ۱۳۹۱ ثبت شده است

نبض ام تند تند می زندشعر به سلامتی سکوت

مثل گام های تو

وقت رفتن

پل های خراب شده را

جا می گذارد

چشم ام گاه گاه می بارد

اشک  ِ آسمان

در صورت ام غرق می شود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۲۳
مهدی گودرزی

بارانشعر سرزمین قصه ها

قطره قطره

در خیالم می چکاند

خاطرت را

میبرد اندیشه ام را

تا دیاری آشنا

میبرد تا در میان ِ لاله ها

برگها و واژه های بی پناه

قسمت کند

یکبار دیگر بوسه های آخرت را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۳۱
مهدی گودرزی

تو چقدر بی تابی

پس نفس های مرا گم کردی !!

نغمه های دل تنهای مرا ،

با سکوت دنیا ،

زیر پا له کردی

تو به فردای خودت دلبستی

تو مرا گم کردی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۲۴
مهدی گودرزی

برگردشعر عاشقانه  برگرد

خاطره تنهاست هنوز

و غرورم

گرچه شکست

هنوز می بارد

هر روز و هر شب

چشم هایی که داشت

به تو عادت می کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۱۷
مهدی گودرزی

نام داستان : مرگ یخیداستان مرگ یخی

نویسنده : مهدی گودرزی

داشتم از پنجره محوطه باغ را نگاه می کردم او را دیدم، به درب چوبی تکیه داده بود و طوری دست اش را بر کمرش گذاشته بود که بنظر می رسید از چیزی خسته است، شاید داشت با نگاه آرامش به دنبال چیزی می گشت و پیدا نمی کرد.

هر وقت به چشمانش نگاه می کردم تمام بدنم یخ می زد، احساس می کردم از گذشته دلگیر است و یا از چیزی فرار می کند. می توانستم سرمای وجودش را از همان فاصله هم حس کنم، دوست داشتم بدانم به چه چیزی فکر می کند و چرا کمرش خم شده، شاید سرما بیش از حد بود، شاید یک چای داغ یا یک شیرقهوه شیرین خسته گی اش را در می آورد.

هزار و یک جور فکر از ذهنم خطور می کرد، ناگهان کبوتر کوچکی مقابلش نشست و پاهایش را بوسید و بعد از چند لحظه به هوا برخاست، شاید کبوتر هم متوجه چیزی شده بود، شاید کبوتر هم از دل شکسته اش باخبر شده بود!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۴۳
مهدی گودرزی