نویسنده : مهدی گودرزی
داشتم از پنجره محوطه باغ را نگاه می کردم او را دیدم، به درب چوبی تکیه داده بود و طوری دست اش را بر کمرش گذاشته بود که بنظر می رسید از چیزی خسته است، شاید داشت با نگاه آرامش به دنبال چیزی می گشت و پیدا نمی کرد.
هر وقت به چشمانش نگاه می کردم تمام بدنم یخ می زد، احساس می کردم از گذشته دلگیر است و یا از چیزی فرار می کند. می توانستم سرمای وجودش را از همان فاصله هم حس کنم، دوست داشتم بدانم به چه چیزی فکر می کند و چرا کمرش خم شده، شاید سرما بیش از حد بود، شاید یک چای داغ یا یک شیرقهوه شیرین خسته گی اش را در می آورد.
هزار و یک جور فکر از ذهنم خطور می کرد، ناگهان کبوتر کوچکی مقابلش نشست و پاهایش را بوسید و بعد از چند لحظه به هوا برخاست، شاید کبوتر هم متوجه چیزی شده بود، شاید کبوتر هم از دل شکسته اش باخبر شده بود!