حس ِ باران دوستی ندارم
خورشید ِ هنگام طلوع را تماشا نمی کنم
کنج اطاق محو می شوم
و از تو در خیالم تصویر می سازم
برفی ترین تصویر را در خیال بارانی ام
با ذرات ِ عشق نقاشی می کنم
نام تو را در انتهای ذهنم خالکوبی می کنم
و سعی می کنم، بخاطر سپارم
رویای از دست رفته دیروز را